اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

داستان کوتاه ( 3)

نسخه سحر آمیز
به زور پوزه اش را گرفتم و مقداری از مواد داخل شیشه را در حلقش ریختم. شیشه داغ بود و انگشتانم را می سوزاند و من می دیدم که چشمان لوکاس در حال بیرون زدن از حدقه بود. وقتی رهایش کردم رفتار عجیبی داشت. پشت سر هم سرفه و عطسه می کرد و بعد یکدفعه ساکت شد به نحوی که به ندرت نفس می کشید. یک ساعت و نیم تمام من و مارسلو با دقت به او نگاه می کردیم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
در حالیکه امتحان می کردم ببینم که آیا سگ بیچاره مرده یا نه گفتم: این نسخه به درد سگها نمی خورد. مارسلو گفت: بله، حالا باید ببینیم که نسخه این جادوگر بر روی ما چه اثری خواهد داشت.
لوله آزمایش را دوبار پر از محلول کردیم تا اول من بخورم و سپس دوستم مارسلو. هر کدام از ما مقدار قابل توجهی از این محلول سیاه رنگ و دود آلود را خوردیم. برای لحظاتی مزه‌ای شبیه به شربت سرفه داشت و لحظاتی بعد شبیه به طعم گوگرد یا باروت می شد. مارسلو مثل لوکاس کمی احساس خفگی کرد و چند بار پشت سرهم عطسه کرد ولی در عوض، چشمان من پر از اشک شد و احساس بر افروختگی در صورت و شکم می کردم.
یک ساعت تمام صبورانه منتظر ماندیم همین طور ساعتها می گذشت و هنگامی که دیدیم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، با هم نشستیم و تلویزیون تماشا کردیم و باید می پذیرفتیم که جادوگر با ما شوخی تحقیر آمیزانه ای کرده بود.


نویسنده فرناندو سورنتینو
مترجم: سیده فاطمه مرتضوی

هیچ نظری موجود نیست: