بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

قصيده كودك مجروح از آب




بر آنم تا در چاه فروروم،

بر آنم تا به ديوارهاي غرناطه برآيم

تا بر قلبي نظر اندازم

كه به نيشتري از آب زخم خورده است.


كودك مجروح

با تاج سپيدي از بلور و يخ مويه مي ­كرد.

فوّاره­ ها، استخرها و آبگيرها

شمشيرهاي آخته بر آسمان كشيدند.

آه، چه جنون­ آميز عشقي، چه برّنده تيغي

چه شبانه نجوايي، چه سپيد مرگي

و چه صحاري نوري كه به شنزار سپيده ­دمان فرو مي­رفت!

كودك تنها بود

با شهر خفته­ اي در گلوگاهش.

فوّاره­ اي كز رؤياها سر بر آسمان برآرد،

از گزند علفهاي هرز و گرسنه دريائيش مصون مي­ دارد.

كودك و ديو احتضار

رگبارهاي سبز و درهم­ بافته دوگانه­ ای بودند، ديده در ديدگان يكديگر.



كودك بر زمين همی غلتید

و ديو احتضار گرد او همي­ پيچييد.

بر آنم تا در چاه فروروم،

برآنم تا مرگم را جرعه جرعه بميرم،

برآنم تا قلبم را از خزه­ ها و جلبكها آكنده سازم

تا كودكي را به نظاره بنشينم كه از آب زخم برداشته است.



فدريكو گارسيا لوركا

ترجمة عليرضا خان­ جان


بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

Aniversario de la revolución de Cuba


Este enero fue el quincuagésimo aniversario de la revolución de Cuba. Una gran revolución acompañada con los guerrilleros barbudos que solo con sus nombres podrían introducir el significado de la libertad al ser humano que se llaman Fidel Castro y Dr.Che Guevara. El Che era un joven argentino que empezó a viajar pero un viaje sin fin y en tal viaje se convirtió en un revolucionario perfecto. Después de conocer a Fidel viajaron juntos a Cuba. Un país bajo de la dictadura de General Batista. Los dos pudieron derrocar a Batista de su Imperio. Pero con el paso del tiempo, desde el punto de vista de muchos, se convirtieron en otro tipo de dictadura para sus pueblos. ¿Creéis actualmente que Castro es el mismo hombre admirable del pasado? En esa época los niños se ponían barba artificial en sus caras para parecerse a él y se sacaban fotos a su lado. ¿Pensáis que estos niños querrían hacerlo de nuevo? Quizás se pueda encontrar la respuesta de esta pregunta en la carta despedida escrita por el Che que su contenido fue eso; Yo no quiero gobernar por mi poder, sino quiero estar en el cielo para que todos me quieran con todo corazón. Después de escribirla fue a Bolivia y empezó a luchar. Donde lo mataron por la traición de sus amigos.
Cincuenta años Che, cincuenta años el Cigarro, cincuenta años la libertad.

Viva Cuba, Viva Che

Escrito por Mohammad Mehdi Rezaeian
Traducida por Seyedeh Fatemeh Mortazavi

بهمن ۰۲، ۱۳۸۷

سالگرد انقلاب کوبا



ژانویه امسال پنجاهمین سالگرد انقلاب کوبا بود. انقلابی بزرگ همراه با چریک های ریشو و محبوبی که هر کدام به تنهایی می توانستند با نامشان، آزادی را برای هر انسانی در جای جای دنیا معنی کنند، بزرگانی همانند فیدل کاسترو و دکتر چه گوارا، چه جوانی آرژانتینی بود که سفری بی پایان را آغاز نمود و همین سفر بود که از او یک انقلابی بزرگ و تمام عیاری ساخت که پس از آشناییش با کاسترو او را به کوبا کشاند. کشوری که غرق در دیکتاتوری ژنرال باتیستا بود. این دو رهبران جنبشی بودند، که باتیستا را از اریکه قدرت به پایین کشاندند تا به عقیده بسیاری بعدها خود بدل به
نسخه ای جدید از این دیکتاتور شوند در این نوشتار قصد ندارم وارد وضعیت کنونی کوبا شوم، اما اکنون نیز کاسترو همان کاستروی دوست داشتنی است؟ آیا کودکانی که با ریشهای مصنوعی خود را به شکل او در می‌آوردند تا با او عکس یادگاری بگیرند هنوز هم حاضر به انجام چنین کاری هستند؟ شاید بتوان جواب این سئوال را در نامه خداحافظی که چه برای کاسترو نوشت پیدا کرد، نامه ای که مضمونش این بود که من نمی خواهم به وسیله قدرت و به زور در دل مردم جا بگیرم بلکه می خواهم در آسمانها باشم تا مردم از صمیم قلب دوستم داشته باشند و بعد از نوشتن این نامه بود که به بولیوی رفت و شروع به مبارزه کرد، جایی که به خاطر خیانت دوستانش کشته شد تا خیال همه دیکتاتوران جهان راحت شود.
پنجاه سال چه، پنجاه سال سیگار برگ، پنجاه سال آزادی.

زنده باد کوبا، زنده باد چه.

محمد مهدی رضائیان



دی ۲۹، ۱۳۸۷

مصاحبه اختصاصی 40چراغ با فرناندو سورنتینو‌(‌قسمت آخر)




برای این نویسنده آرژانتینی جایزه نوبل هیچ ارزشی ندارد. او بر این باور است که آن را به هر فرد شایسته و غیر شایسته‌ای می توان اهدا کرد‌:‌(( از نظر من نوبل ادبی مانند انتخاب ملکه زیبایی زنان دنیاست.هیچ اهمیتی ندارد به جز مبلغی پول که برنده دریافت می‌کند.‌)) سورنتینو به همین دلیل نوبل گرفتن توسط یک ایرانی را دور از ذهن تصور نمی‌کند، با این توضیح که این جایزه به هیچ وجه، نویسنده خوب و بد را ازهم مشخص نمی‌کند.
مثل همه مصاحبه‌ها، از سورنتینو می پرسیم که در حال انجام چه کاری است و چه کتابی در دست نگارش دارد. او از دست مترجم‌های آثارش گلایه می‌کند و می‌گوید‌:‌
(( تقریبا هیچ وقتی برای نوشتن داستان جدید ندارم. به طور مداوم باید پاسخگوی سوالاتی باشم که متر‌جم‌ها هنگام ترجمه داستان‌هایم برایشان پیش می‌آید. زمان‌های زیادی را صرف نوشتن کار‌های نیمه ادبی می‌کنم با وجود این باید بگویم این کار برایم مشکل ساز نیست.‌))
حالا که جوابهای این نویسنده آرژانتینی را می‌خوانیم، این تصور برایمان پیش می‌آید که خوب شد سئوال‌های بیشتری طرح نکردیم، و گرنه نویسنده در گفتگوی بعدی‌اش، روزنامه‌نگارها را هم در کنار مترجم‌ها قرار می داد.
فرناندو سورنتینو از زبان خودش:

متولد هشتم نوامبر سال 1942 در بوئنوس آیرس هستم.

قسمت اعظم دوران کودکی و نوجوانی ام را در میدان خاکستری رنگی گذراندم که به خیابانهای سانتافه، خوان ب. خوستو، کوردوبا و دورگو منتهی می شد.

در دوران جوانی کارمند ساده یک شرکت بودم. در دوره‌ای نسبتا طولانی که به تدریج از جوانی فاصله می گرفتم در دبیرستان‌های مختلف معلم زبان و‌ ادبیات بودم. به طور کلی در بین شاگردان و همکارانم به عنوان آدم خوب و خوش مشربی شناخته می شدم.

سعی می کردم اوقات استراحت بین ساعات کارم را با نوشتن و مطالعه پر کنم.

شخصا زیبائی شعر را ستایش می کنم اما استعداد کافی برای نوشتن شعر زیبا را ندارم. تمام شعرهای دوران جوانی ام را بدون پشیمانی از بین بردم، زیرا به نظرم معقولانه نبود که به زشتیهای دنیا اضافه کنم.

در عوض از داستانهایی که خلق کرده‌ام بسیار راضی هستم. بنا به عقیده افراد صاحب نظر، در ادبیات داستانی من ترکیب جالبی از طنز و فانتزی وجود دارد که بعضا به صورتی متناقض و درعین حال باور پذیر جریان دارد.

در کل، من با خودم خیلی راحت هستم. هیچ علاقه ای به اینکه بخواهم عضو گروه یا تشکلی ادبی باشم یا اینکه عضو انجمن‌هایی که جملگی در سطحی نازل قرار دارند و کارشان مجیز خوانی و خود ستایی است، ندارم. در ضمن اقرار می کنم که همیشه هوادار پرو پا قرص و دو آتیشه تیم فوتبال راسینگ کلاب شهر بندری آویاندا هستم.

بیش از نوشتن، خواندن را دوست دارم و در واقع در امر نوشتن پر کار نیستم به طوری که به نسبت چهل سالی که به نوشتن اشتغال داشته‌ام، سیاهه آثار‌م چندان طولانی نیست.

من نیز همانند سایر نویسنده‌ها جوایز متعددی را از آن خود کرده ام.
در یک کلام، کم و بیش از کار خودم راضیم.

سیده فاطمه مرتضوی

با تشکر از زحمات بی دریغ سجاد صاحبان زند

دی ۲۶، ۱۳۸۷

بی معنا ، EL SINSENTIDO



Nada más absurdo que un teléfono que suena al lado de un cadáver. ¿Quién desea comunicarse con el ausente? ¿Por qué lo llaman cuando todo mensaje es un sobrante de la vida? ¿Por qué alguien se empeña en seguir esperando, y, tras el silencio, repite el llamado una y otra vez?

¿Por qué llamas ahora, que es inútil? ¿Por qué ahora, que es imposible que extienda mi brazo para decirte que está bien, que es mejor así, que no hay culpas en estos casos, que el plomo en la sien es un ardor que apenas dura una milésima?

Pero llamas; sigues llamando. Y ése es el verdadero tormento.
Escritor: Cristian Mitelman
Traductora: Seyedeh Fatemeh Mortazavi
------------------------------------------------------------------

هیچ چیز بیهوده ترازاین نیست که صدای زنگ تلفن کنار جسدی به صدا دربیاید. چه کسی می خواهد با فردی که دیگر نیست صحبت کند؟ چرا حالا که مجالی برای زندگی کردن وجود ندارد، زنگ می زنند؟ نمی دانم به چه علت با اینکه جوابی دریافت نمی کند، باز هم بر ادامه کارش اصرار می ورزد.

دیگر کار از کار گذشته. اکنون که دیگر نمی توانم تو را در آغوش بگیرم و بگویم جای هیچ‌گونه نگرانی نیست، در این مواقع هیچ کس مقصر نیست و بودن گلوله در شقیقه‌ام، به مانند گرمایی ابدی‌ست.

ولی زنگ می زنی، همچنان زنگ می‌زنی، و این برای من شکنجه‌ای دردناک است.
نویسنده کریستین میتلمن
مترجم سیده فاطمه مرتضوی

دی ۲۳، ۱۳۸۷

El cine de España en la actualidad

En la actualidad el cine de España no se parece en nada al de la época de la dictadura de Franco entre los años 1936 y 1975. En ese periodo hubo una gran represión política y social, además España era un país atrasado en todos los aspectos. Sólo algunos grandes directores de cine con su inteligencia y talento pudieron burlar las soez censura de la dictadura, por ejemplo Juan Antonio Bardem, Luis García Berlanga y ocasionalmente Luis Buñuel.

Muerto el dictador a partir de la década 70 España evolución rápidamente hacia el progreso igual que su cine con directores y actores como Alejandro Amenábar, Pedro Almodóvar, Antonio Banderas, Penélope Cruz, Javier Bardem.

Estos artistas han ganado muchos premios internacionales. Para España ser considerada un país con buen cine es un honor y es considerada una superpotencia por su calidad en cine y teatro.
Fatemeh Mortazavi

دی ۲۰، ۱۳۸۷

آزادی به لهجه آرژانتینی

آرژانتین، کشوری که از صمیم قلب دوستش دارم. شاید از نظر شما جالب و مهم نباشد اما برای من بسیار پر اهمیت است اینکه سال تولد من مصادف است با قهرمانی آرژانتین در جام جهانی 1978. در دوران نوجوانی آرژانتین را همراه با نام های بزرگی همچون مارادونا و چه گوارا می شناختم، در دوران جوانی بود که شناخت بهتری نسبت به این کشور پیدا نمودم، حزب مادران روسری سفید از این به بعد بود که آرژانتین برای من معنای دیگری پیدا و احساس دیگری نسبت به این کشور پیدا نمودم. میل و تلاش برای رسیدن به آزادی، در کشوری که اسیر دیکتاتوری نظامیان فاسد بود. شاید هم بایستی از آن نظامیان فاسد تشکر کرد که باعث نهادینه شدن آزادی در این کشور شدند. کشوری که بزرگانی مانند بورخس، خلمن، سورنتینو و... را درون دامن خود پرورش داد.
مطلب زیر را کریستین میتیلمن نویسنده جوان آرژانتینی به وبلاگ ما هدیه داده است.

محمد مهدی رضائیان
-----------------------------------------------------------------
الگوی یگانه‌ای برای آزادی در جهان وجود ندارد بلکه آزادی بستگی به تکامل و پیشرفت تاریخی هر ملتی دارد. در غرب دموکرات یا به اصطلاح آزادیخواه نگرش اشتباه به آزادی برایشان بسیار گران تمام خواهد شد، آنها دنیایی برای خودشان ساخته‌اند که در آن آزادی یعنی خواسته ها و امیالشان. بدون اینکه توجهی به تفاوتهای انکار ناپذیر بین فرهنگها و جوامع داشته باشند. البته به این مسئله نیز کاملا اعتقاد دارم که گفتگوی بین فرهنگها امری اجتناب ناپذیر می باشد، در هر زمان و البته مواقعی که حکومتی (‌کشوری‌) نخواهد بر دیگر حکومتها (‌کشورها‌) تسلط داشته باشد. هر چند که گفتگو در دنیایی که اقتصاد و قدرت حرف اول را در آن می زند بسیار سخت اما غیر ممکن نیست. مرد بزرگ تاریخ و سرزمین ما خورخه لوئیس بورخس گفتگو را وسیله‌ای برای پیوند با سنتها می دانست و از عشق و احترام به این سنن البته با کلامی زیبا و نافذ صحبت می‌کرد. وی بسیار متواضعانه به این روش اعتقاد و بر ادامه آن پافشاری می کرد. عمیقا از ته قلبم متاسفم از این مسئله که رهبران غربی به نسبت شرق بیشتر به نفرت و جدایی وابسته هستند تا به وحدت و اشتراک. در غرب قدیم حکومتها حکومتها بسیار ارتباط خوب و مشترکات زیادی با هم داشته‌اند که نمونه آن را به وضوح در دوران شکوفایی اسپانیای زمان آلفونسو 10 می توان مشاهده نمود.

مترجم سیده فاطمه مرتضوی

دی ۱۷، ۱۳۸۷

HISTORIA DE PERSIA

El imperio aqueménida surgió de un pueblo capaz de aunar los avances tecnológicos con las tradiciones guerreras, hasta imponerse a los reinos civilizados que lo circundaban. Los historiadores fechan su inicio durante el año 550 a.C., cuando el rey medo Astiages fue vencido por su vasallo CiroII. Sin embargo, entonces la dinastía ya contaba con más de un siglo de existencia, desde que el rey Aquemenes, de quien toma el nombre, unió a distintas tribus de la zona bajo su mando. A Aquemenes lo surgieron Teispes, Ciro I y Cambises I, antes de llegar a Ciro II y a la auténtica formación del imperio.

Ciro II conquistó el territorio comprendido entre el reino de los medos y el río Indo, y creó las primeras satrapías. La voluntad expansionista de los aqueménidas tuvo continuación con su sucesor e hijo Cambises II, quien conquistó Egipto y sometió Libia, Cirene y Barca. A su muerte, lo sucedió un sacerdote, Gaumata, quien se presentó como hermano del monarca para acceder al trono. Su coronación provocó la revuelta de los "inmortales", la guardia pretoriana real, yuno de sus miembros, Darío Histaspes, descendiente de la familia real, se hizo con el poder. Convertido en Darío I, el nuevo monarca inició la construcción de Persépolis y siguió la expansión del imperio, pero fracasó fnte a Grecia.

ARDE ATENAS

Su sucesor, Jerjes I,también fracasó en su intento de someter a los helenos, pero les inflingió la derrota de las Termópilas e incendió Atenas…antes de caer derrotado en Salamina. Corría el siglo 5. Darío III fue el último monarca aqueménida, y cayo ante el ímpetu y el talento militar de un genio de la guerra: Alejandro Magno. Éste no esperó que Darío III llevase la guerra a su país, como sus antecesores, sino que atravesó el Helesponto y se interno en territorio enemigo, derrotando a los persas en Gránico. Victoria tras victoria, Alejandro llegó a Persépolis durante la primavera del 330 a.C. Poco después, Darío III murió asesinado por sus propios hombres en plena huida.

*Un excelente resumen histórico: Los persas .JAIME ALVAR

دی ۱۴، ۱۳۸۷

La entrevista especial con Fernando Sorrentino por 40cheragh parte 2


Sorrentino en Irán ha sido conocido por la red, porque cuando él empezaba a ser famoso, en los mismos años el Internet se había convertido en una epiemia.
La mayoria de sus cuentos traducidos, se han cogido de la red. Por otro lado sus cuentos cortos nos da la memoría del ambiente de blog y weblog. Él como la mayoría de los escritores imaginando no son famosos y en el futuro también no serán lo mismo, dice q no haya imagiando que un día iba a ser conocido más allá de las fronteras de la lengua española y en total estaba preocupando por su famosidad :
((Yo nunca imaginé que iba a ser conocido más allá de las fronteras de la lengua española. Tampoco me preocupé por ser más conocido. Siempre consideré la escritura literaria como una actividad que me daba placer; nunca busqué notoriedad ni dinero )).
Le preguntamos que para traducir en persa cuál es su libro preferido. Con esta pregunta seguimos dos motivos; primero queremos saber cuál es su libro favorito entre otros libros que hasta ahora ha escrito y segundo para él cuál es muy especial. Pero nos dice
:(( Casi todos mis cuentos fantásticos son muy adecuados y muy fáciles de traducir (ya que yo escribo en un español muy correcto, muy nítido y muy preciso)).
Este escritor no tiene ningun conocimiento sobre la litratura de Irán. Él le gusta mucho la literatura de su país que es muy importante en el mundo. Por esta razón cuando le preguntamos que en la literatura contemporaneo de España, a quién le gusta mucho, él nos dice:
((A mí me gustan mucho más los poetas españoles de los siglos XV, XVI y XVII: Jorge Manrique, Garcilaso de la Vega, fray Luis de León, san Juan de la Cruz, Luis de Góngora, Francisco de Quevedo, Pedro Calderón de la Barca…
Y, en general, creo que, a partir del siglo XX, la literatura argentina es muy superior a la literatura española. No hay en España escritores de la talla de Jorge Luis Borges, Julio Cortázar o Marco Denevi )).
Y por supuesto ninguno de estos escritores han sido el ganador del Nobel. Quizás tenga que responder a esta pregunta, la Academía de las Ciencias de Suecia.Sorrentino quiere escribir en un ambiente silencio, es decir no quiere escribir como algunos que escriben en las condiciones muy extraños, por ejemplo Justin Gorder quería escribir en la bañera. Hasta ahora ha escritor todo lo que quisiera escribir.


Tiene la continuacion...
Escrito por Seyedeh Fatemeh Mortazavi