بر آنم تا در چاه فروروم،
بر آنم تا به ديوارهاي غرناطه برآيم
تا بر قلبي نظر اندازم
كه به نيشتري از آب زخم خورده است.
كودك مجروح
با تاج سپيدي از بلور و يخ مويه مي كرد.
فوّاره ها، استخرها و آبگيرها
شمشيرهاي آخته بر آسمان كشيدند.
آه، چه جنون آميز عشقي، چه برّنده تيغي
چه شبانه نجوايي، چه سپيد مرگي
و چه صحاري نوري كه به شنزار سپيده دمان فرو ميرفت!
كودك تنها بود
با شهر خفته اي در گلوگاهش.
فوّاره اي كز رؤياها سر بر آسمان برآرد،
از گزند علفهاي هرز و گرسنه دريائيش مصون مي دارد.
كودك و ديو احتضار
رگبارهاي سبز و درهم بافته دوگانه ای بودند، ديده در ديدگان يكديگر.
كودك بر زمين همی غلتید
و ديو احتضار گرد او همي پيچييد.
بر آنم تا در چاه فروروم،
برآنم تا مرگم را جرعه جرعه بميرم،
برآنم تا قلبم را از خزه ها و جلبكها آكنده سازم
تا كودكي را به نظاره بنشينم كه از آب زخم برداشته است.
فدريكو گارسيا لوركا