آذر ۰۹، ۱۳۸۷

مصاحبه با خانم پنه لوپه کروز (قسمت دوم)

- شما از نقش خودت در این فیلم چه آموختی؟
در قالب کلمات توضیح دادن کمی مشکل است ولی زمانی که مدتی را با نقشی می‌گذرانی که نوع نگاهش به دنیا خیلی عجیب و غریب است، باید بدانی که دیگران فکر می کنند او دیوانه است ولی اتفاقا شخصیت کاملا با هوشی است. چنانچه اگر می‌خواست به دیگر شخصیتها احاطه پیدا کند آن وقت کارش به تیمارستان کشیده می‌شد ولی او سر شار از امید بود و خوش شانس بود که اوضاعش آنگونه نشد.

- تا بحال با زنان دیگر برای تصاحب یک مرد جنگیده ای؟
تمایلی برای پاسخ به این سوال ندارم. متاسفم.

- آیا قبلا اسکارلت جانسون را می شناختی؟
تا حدودی.

- آیا مشهور بودن برایت مشکل ساز است؟ به نظر میرسد که این روزها بسیار مورد انتقاد رسانه های گروهی هستی؟
نه – به طور کلی نه. علتش آن است که دوستان روزنامه نگار بسیار خوبی در امریکا و اسپانیا دارم. همه رسانه ها اینگونه نیستند به جز بعضی از آنان. درصدی از آنها هستند که به دنبال مسائلی می گردند که من خوشم نمی آید، و فکر می کنم که هر کسی موظف است که از حریم خودش حمایت کند. به همین دلیل هرگز در مورد زندگی خصوصی ام صحبت نمی کنم.

- آیا به انتقاد از خود هم می پردازی؟ آیا موقعی که می خواهی کار جدیدی را شروع کنی دچار شک و تردید می شوی؟
بله، خیلی زیاد. الان یک هفته ای می شود که در حال گفتگو و پرداختن به نقشم با آقای آلمودووار هستم و آنقدر می ترسم که انگار اولین فیلمی است که می خواهم در آن بازی کنم. و زمانهای که این ترس را بیشتر احساس کنم خودم را مشغول به انجام کارهای دیگری می نمایم. گمان نمی کنم که بازیگری این حس ترس را نداشته باشد زیرا بازی کردن در موقعیتی غیر واقعی است ولی بایستی برایت باور پذیر شده باشد.

- این ترس چه زمانی از بین می رود.
هرگز. در اولین روزهای کار درصدش خیلی بالاست ولی همچنان در تمام طول فیلمبرداری هم کمی احساس ترس در من وجود دارد. معتقدم که تمام هنر پیشگان هم اینگونه هستند.

- آیا ترسی که در درون خودت احساس می کنی عامل مثبتی در انتخاب کارهایت نیست؟
بله و برای همین است که هیچ کس کار آسان و راحت را دوست ندارد. و برای همین است که می گویم اگر روزی زیادی احساس راحتی کنم خودم را صرف کار دیگری خواهم کرد.

- ترس مشوق خوبی است...
بله، قطعا هیچکس نمی تواند خیلی مطمئن باشد.

- طی این پانزده سال دوست داشتی کجا باشی؟
بسیاری از هنر پیشگان دغدغه این مسئله را دارند. خیلی چیزهاست که دلم می‌خواسته انجام بدهم... در هر حال فکر می کنم که باید هر روز زندگی کرد و از چیزهایی که زندگی به آدم می دهد منفعت کسب کرد. به طور مثال در این فیلم " ویکی کریستا بارسلونا " که در آن مردها سه زن بی نظیر دارند و زنان هم یک خاویر باردم، و به این گونه همه سود می برند.
ترجمه شده توسط سیده فاطمه مرتضوی

ویرایش محمد مهدی رضائیان

ادامه دارد...

آذر ۰۶، ۱۳۸۷

Irán tiene la mayoría de los navegantes en Oriente Medio

Algunos días atrás oí en las noticias que decía Irán tiene la mayoría de los navegantes. Esta noticia nos da mucha esperanza. Me parece que los directores programadores del país deben prestar atención esta noticia . El significado de esta noticia es que la sociedad influyente de Irán de todos aspectos , se ha convertido en una parte pequeño de la sociedad mundial . El piensa como otras partes del mundo si nos da permiso este filtro pesado y también sus necesidades son unos partes de la sociedad mundial . No se puede programar para este país (Irán) con la gritería del pasado . Si los oficiales del país sólo hubieran prestado atención al significado de esta noticia que la gente Iraní son la mayoría de los navegantes en Oriente Medio, volverían a tomar sus decisiones de otras formas .
Escritor:Mohamad Ali Abtahi
Traductora:Seyede Fateme Mortazavi

آذر ۰۴، ۱۳۸۷

مصاحبه با خانم پنه لوپه کروز (قسمت اول)


امسال یک دهه از زمانیکه او در هالیوود شروع به کار کرد، می گذرد. این ستاره بزرگ که توسط سینمای اسپانیا معرفی و به شهرت رسید هنوز از جایگاه خود افول نکرده است. در این ده سال اخیر به طور مستمر کارهایی را با کارگردانان مطرح و موفق هالیوودی انجام داده است که آن انعکاس مورد انتظار را نداشته، ولی باعث شهرت جهانی او شده است و این درحالی بود که همچنان اعتبار خود را به عنوان هنر پیشه در برابر کارگردانان اسپانیایی و اروپایی مانند آلمودووار و سرجیو کاستلیتو، حفظ می کرد. در واقع ایشان توانسته با بازی در فیلم جدید کارگردان مطرح امریکایی وودی آلن " ویکی کریستینا بارسلونا " در کنار بازیگران مشهوری همچون خاویر باردم و اسکارلت جانسون در صدر اخبار سینمای جهان قرار گیرد. همچنین بعد از زمستان در فیلم دیگری به کارگردانی آقای آلمودووار " آغوش‌های شکسته " که به گفته ایشان پروژه ای کاملا بلند پروازانه است، به عنوان نقش اول زن بازی خواهد کرد.
این مصاحبه یک هفته قبل از آغاز کارش در فیلم جدید آقای آلمودووار صورت گرفته است.

محمد مهدی رضائیان

------------------------------------------------------------------------------------

ـ شما دائما در سفر بین امریکا و اروپا هستید، چگونه با این مسئله کنار آمده اید؟
اصلیت من مادریدی است، و نیز خانواده ام در اینجا زندگی می کنند و این مسئله اجتناب ناپذیر است ولی مدتی است به دلیل مشغله کاری مجبورم در امریکا بمانم و این گونه همیشه در رفت و آمد هستم. اسپانیا همیشه برای من خانه اول به حساب می آید؛ هم اکنون مشغول بازی در فیلم آلمودووار هستم و به این بهانه قصد دارم که چند ماهی را در اینجا بمانم.

-آیا از فرهنگ اسپانیای چیزی به آقای وودی آلن نشان داده ای ؟
نه، در رابطه با فر هنگ اسپانیا در جشن پایان فیلم برداری صحبت کردیم ولی ایشان کسی نیست که به این گونه جشنها علاقه مند باشد. هم با من و هم با دیگر دست اندرکاران فیلم خیلی مهربان بود، همه او را دوست دارند.روز آخر عینکش را به من هدیه داد که برایم بسیار ارزشمند است و آن را دوست دارم. البته فقط دو تا عینک داشت که یکی را به من داد.

- از آن عینک استفاده می کنی؟
بله، ولی مثل اینکه باید نمره چشمهایم را عوض کنم. (با خنده)

-از وودی آلن عینکش را به یادگار داری از پدرو چه چیز به یادگاری داری؟
خانه من پر از چیزهای است که پدرو داده.

- در گذشته که با آلمودووار کارمی کردی تو را به عنوان یک شخصیت جذاب در فیلمهایش به کار می گرفت. آیا برای آلن نیز همینطور است؟
هر دو کارگردان از هم خیلی متفاوتند ولی من نقاط مشترک زیادی در آن دو دیده ام. برای همدیگر ارزش زیادی قائلند و همیشه از طریق من به یکدیگر سلام می رسانند، وودی بسیار مهربان است. پدرو بعد از دیدن فیلم به قدری خوشحال شد که از من خواست تا به وودی تبریک بگویم، او هم از من سراغ پدرو را گرفت و احوالاتش را پرسید برای من افتخار بود که پیام رسان آن دو بودم. فکر می کنم که طرز صحبت کردن هر دو در مسائل کاری شبیه به هم باشد هم جدی و هم محکم، همیشه خلاق و شوخ طبع هستند؛ هر دو موقعیتهایی را خلق می کنند که در آن پرسوناژها با دیدن طنز تلخ دچار ناراحتی می شوند. در کل آن دو اینگونه کار می کنند.

- وقتی آقای آلن از تو برای بازی در فیلم اش دعوت کرد مضطرب بودی؟
مدیر برنامه هایم به من گفت که در جلسه ای با آقای آلن بوده و می دانست که من طرفدار ایشان هستم. فکر می کنم که مدیر برنامه ای من به او خبر داد که من یکی از بزرگترین تحسین کننده های او هستم؛ بنابراین به جلسه رفتم و تقریبا دو دقیقه آنجا بودم حتی سه دقیقه هم نشد و مدیرانم گفتند که اوه تو مدت زیادی در جلسه بودی. آخر جلسات آنها بسیار کوتاه است و در بعضی موارد بیشتر از پانزده ثانیه هم نمی شود. البته قبلا برخی از همکارانم این مورد را به من گوشزد کرده بودن و این کوتاهی زمان به آن معنی نیست که نقش را به تو ندهند و یک ماه بعد از آن با من تماس گرفتند.

- برخی از دیالوگ های که بین تو و خاویر باردم رد و بدل شد که در فیلم نامه هم نبود کدام‌ها هستند؟
به دلیل اینکه شخصیت داستانی من در فیلم نامه در ذهن او بود گاها از کلماتی استفاده می کرد که زیاد مودبانه نبود، بنابراین وقتی به هتل رسیدیم دائما راه می رفت و با خود می گفت: وودی ما را به قدری آزاد گذاشته تا هر بداهه ای که به نظرمان می آید بگوییم و هر چه که تا به الان از دهانم بیرون آمده، زشت بوده است. فکر می کرد که باید با یک مترجم به سالن تدوین برود و آن سکانس ها را مرور کند و دیگر نخواهد توانست در ادامه فیلم حضور داشته باشد. راستی تو گفتی که همیشه وقتی نقشی به تو داده می شود، از آن چیزهایی یاد می گیری.

ترجمه شده توسط سیده فاطمه مرتضوی

ویرایش محمد مهدی رضائیان

ادامه دارد...

آبان ۲۸، ۱۳۸۷

los ojos artificiales mas antiguos


Con este ensayo querría dar una noticia nueva sobre la precedencia de IRAN.
El jefe de las investigaciones de la antigüedad de la " *Ciudad Quemada", Dr.Sajadi nos da la noticia sobre las terminaciones de las fases primarias de los estudios sobre "los ojos artificiales". El añadió que al respeto de peso especial de esta cosa, en general parece que la material principal usada en eso, sea alquitrán natural con grasa de un animal y su precedencia llega a más de 5000 años.
Lo que es mas notable sobre estos ojos, es que tienen las venas muy pequeñas dentro de los ojos que la material usada en eso es las alambres del oro que tiene menos de 0.5 milm de diámetro.
En el pasado fueron algunos modelos de estos ojos en la Oriente Medio y en Egipcio pero lo de Irán pertenece a las ultimas de tercer milenio. Por eso este ojo es lo mas antiguo modelo conocido en el mundo.

*Una ciudad antigua en la provincia de Sistan y Baluchestan en el sureste de Irán.
Esta escrito por Saydeh Fateme Mortazavi

آبان ۲۵، ۱۳۸۷

مصاحبه کارلوس فوئنتس با گابریل گارسیا مارکز


*گابریل گارسیا مارکز( متولد 6 مارس 1928 در کلمبیا)، رمان نویس، روزنامه نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو( برای تحبیب)مشهور است و پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش، در مکزیک زندگی می کند. او در سال 1941 اولین نوشته هایش را در روزنامه ای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر کرد و در سال 1947 به تحصیل رشته حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت. در سال 1965 شروع به نوشتن رمان "صد سال تنهایی" کرد و آن را در سال 1968 به پایان رساند که به عقیده اکثر منتقدان شاهکار او به شمار می رود. او در سال 1982 برای این رمان، برنده جایزه نوبل ادبیات بوده است. او در سال 1999 رسما مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و در سال 2000 مردم کلمبیا با ارسال طومارهای خواستار پذیرش ریاست جمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که وی نپذیرفت. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادوئیست، اگر چه تمام آثارش را نمی توان در این سبک طبقه بندی کرد.*

*کارلوس فوئنتس متولد 1928 در مکزیکو سیتی پایتخت مکزیک است. پدرش دیپلمات بود و این امر باعث شد که در سانتیاگو شیلی، بوئنوس آیرس آرژانتین و واشنگتن آمریکا تحصیل کند. در فاصله سال های 1950 تا 1952 عضو هیات نمایندگی مکزیک در سازمان جهانی کار ( ژنو ) بود. در 1954 به سمت معاون بخش مطبوعاتی وزارت امور خارجه مکزیک، و سال بعد به سمت مسئول انتشارات فرهنگی دانشگاه منصوب شد. به سال 1957 با سمت سرپرست بخش روابط فرهنگی، دو باره به وزارت امور خارجه بازگشت. نخستین رمانش، " روشن ترین منطقه " را در سال 1958 منتشر کرد و از آن زمان تاکنون، او که در اروپا زندگی می کند، آثار متعددی آفریده که اکثرشان به فارسی ترجمه شده اند. آئورا، پوست انداختن، مرگ آرتمیوکروس، اینس، گرینگوی پیر و سرهید را از جمله نوشتهای فوئنتس هستند.*


از نوشتن می ترسم

گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس. دو غول نویسندگی آمریکای لاتین. دو غول ادبیات جهات. زمستان سال 1982. هتل ریویرا. هاوانا، جایی که احتمالا مارکز آمده تا دوست سیاستمدارش فیدل کاسترو را ببیند. او دو ماه پیش نوبل ادبی گرفته. البته قبل از آن هم نویسنده ناشناسی به حساب نمی آمده. با بی قراری روی صندلی راحتی مدام تکان می‌خورد. صدای متوالی فلاش های دوربین لیدا (عکاس) او را عصبی کرده است. انگار هنوز به نور فلاشها عادت نکرده. می‌گوید: انگار دارم تحلیل می روم.
احتمالا منظورش آن است که صدای هر فلاش ،مانند سوهان روح او را می ساید. حرفهای زیادی قرار است ردو بدل شود. از همه چیز و همه جا. از همینگوی و فالکنر گرفته تا شایعاتی که در باره این نویسنده تازه نوبل گرفته مطرح است. فوئنتس هم شایستگی دریافت نوبل را دارد. انتظارش را دارد که تا چند سال دیگر چیزی نصیبش شود، اما تا به حال که چنین نشده. سرنوشت عجیبی است دنیا. مثل همین مصاحبه که بعد از 36 سال به تازگی در کوبا منتشر شده. فوئنتس از فالکنر می پرسد. از گوته، داستایفسکی و عادتهای توشتن: " فالکنر همیشه روی کاغذ آبی رنگ می نوشت؛ گوته روی یک اسب چوبی کوچک می نشست و می نوشت؛ داستایوفسکی در حال قدم زدن در اتاق .حالا مارکز چگونه می نویسد؟" البته او شاید جواب را می داند. مارکز هم تقریبا مثل همه نویسنده ها می خواهد از نوشتن فرار کند. می گوید که همه اینها، کاغذ آبی، اسب چوبی، قدم زدن و باقی قضایا برای این انجام میشود که نویسنده از نوشتن فرار کند: " یعنی انسان به هر کار سختی دست می زند برای اینکه ننویسد. من دست کم از اینکه پشت ماشین تایپ بنشینم وحشت دارم. اطرافش می چرخم و به آن نگاه میکنم، با تلفن صحبت می کنم و ترجیح می دهم که اول روزنامه بخوانم."
مارکز اعتراف می کند که هر کاری می کند تا وقت بگذرد تا پشت ماشین تایپ ننشیند، اما بالاخره تسلیم می‌شود. او همچنین از علاقه اش به ماشین تایپ، اتاق کار و خیلی چیز های دیگر می گوید:
" میان ماشین تایپ و نویسنده کم کم وابستگی هایی به وجود می آید که ممکن است به صورت پایدار باقی بماند. مدتهای طولانی در اتاقی که من آنرا اتاق گرم و دنج نامیده بودم، باید می نوشتم در ضمن من با آن اتاق بسیار اخت شده بودم، همیشه باید در آن هوا می نوشتم زیرا نوشتن را در آب و هوایی استوایی آموخته بودم در منطقه کارائیب در دمای 30 درجه سانیگراد واز این رو، در دمای دیگری نوشتن برایم خیلی مشکل است..."
اما بشنوید از دیگر عادت های مارکزی. اگر بد آموزی نداشته باشد، او زمانی دست به نوشتن می زند که " حتما کاغذ سفید 36 گرمی باشد، ماشین تایپ برقی با نوار مشکی باشد. غلط گیرها باید با جوهر مشکی باشند و..." خوب است مارکز از این ادعاها دارد. اگر کس دیگری از این جور خواهش ها داشت، حتما بی خیال نوشته هایش می شدیم. ببینیم که این نویسنده برنده نوبل و نویسنده همان کتاب

" دلبرکان..." دیگر چه می گوید: " گاهی شخص می گوید:« دیگر نمی توانم بنویسم زیرا کاغذی که همیشه بر روی آن می نوشتم، تمام شده است».«نمی توانم زیرا جوهرش آبی است». همیشه نوعی چالش دائمی به خاطر وجود این عادات ایجاد می شود. من این عادات را دارم زیرا به هر حال جزئی از زندگی هستند ولی در عین حال با آنها مبارزه نیز می کنم. به طور ثابت در حال مقابله با آنها هستم. یک راه دفاعی در برابر آن، روزنامه نگاری است. این حرفه انسان را تحریک می کند که پشت ماشین تایپ بنشیند و بنویسد زیرا در یک ساعت مشخص باید همه چیز آماده باشد. روزنامه نگاری انسان را وادار به نوشتن در هتلها، مکانهای مختلف،در هر دمائی، در هر نوع شرایطی می کند. زیرا ساعت چاپ را نمی توان به تعویق انداخت." خب، بالاخره یک نفر پیدا شد که از روزنامه نگاری تعریف کند. زنده باد مارکز. او از روزنامه نگاری البته حسابی سو استفاده هم می کند: " مشکلی که دارم این است که فاصله بین یک کتاب و کتاب بعدی خیلی زیاد است. بنابراین،وقتی نوشتن یک کتاب به پایان می رسید، مدت زمانی می گذشت و هنگام شروع کتاب بعدی دست و دلم به کار نمی رفت و تمام آن وسواسها و عادات را به کار می بردم تا حتی المقدور نوشتن را به زمان دیگری موکول کنم. کتابهای هستند که می توانسته ام از دو سال پیش نوشتن آنها را شروع کنم و این دو سال همچنان به دنبال بهانه هستم و برای خودم یک ستون هفتگی در روزنامه ال اسپکتادور در بوگوتا ایجاد کرده بودم.واقعآ زجر آور بود زیرا این ستون هر پنج شنبه چاپ می شد. خودم را وادار به این کار کرده بودم و کسی از من نخواسته بود.نیاز نبود این ستون باشد ولی به هر حال مرا مجبور به نوشتن می کرد." انگار فوئنتس خیلی با روزنامه نگاری موافق نیست. خیلی رندانه و بدون این که دستش را رو کند، از روزنامه نگاری و فواید آن می پرسد. مارکز مجبور به کمی عقب نشینی می شود: " شرایط کاری روزنامه نگاری مطلوب نیست. بین شرایط کار یک روزنامه نگار و روزنامه نگاری به عنوان یک حرفه ، تفاوت زیادی وجود دارد. به این معنی که کار روزنامه فرسایشی است؛ آدم بهترین های خودش را برای چاپ در روزنامه می دهد آن هم فقط برای گذراندن زندگی... دستمزد ها پائین است و خلاصه، شرایط کار به اندازه کافی بد است و شخص برای اینکه نمی تواند خود را با این شغل تطبیق دهد، احساس خستگی و فرسودگی می کند."
در اینجا مجبوریم به رسم روزنامه نگاری کلیشه ای بنویسیم. او می افزاید: " با اين حال، کار روزنامه نگاری به نویسنده کمک می کند، نه فقط به خاطر اینکه کارش را زنده نگه مي­دارد بلکه این دائمی شدن به خاطر ارتباط با کلمات و از ابتدا در ارتباط با واقعیت بودن است. اگر روزی ارتباط نویسنده با واقعیت قطع شود، آن روز روز مرگ نویسنده است." معلوم شد که مارکز حسابی درد دل روزنامه نگارها را می داند. او که خود سالها در روزنامه های مختلف نوشته، می داند که روزنامه ممکن است چه مشکلاتی را برای نویسنده ایجاد کند: " در روزنامه نگاری قطع ارتباط با واقعیت امکان پذیر نیست ولی در عوض در کار ادبی گاهی این اتفاق می افتد و آدم از واقعیت دور می شود و شهرت و آوازه به طور قطع از قید و بند رها می شود و اگر شخصی نسبت به آن بی اهمیت باشد، مانند این است که روی ابری در حرکت باشد و روی ناقوس کلیسا معلق، و هیچگاه نداند که کجا باید ایستاد. به این ترتیب روزنامه نگاری کمک بزرگی است به اینکه انسان را مجبور به پایین آمدن از اوج و بلندی کند و او را متوجه چگونگی سطح زندگیش کند. به این دلیل من مدافع سر سخت روزنامه نگاری هستم." مارکز از هیچ چیزی به طور قطعی حرف نمی زند. همیشه راه فراری برای خودش باقی می گذارد:

" احتمالاً برای هر فرمولی، یک راه حلی هست و موضوع مورد بحث ما نيز از اين قاعده مستثني نيست كما اينکه من خودم در اين مورد پیشنهادي داشته ام به این معنی که هر زمان که روزنامه نگاری برایم زیانبار باشد، آن را رها می کنم مثل مواقعي كه وقت نوشتن را از من مي­گیرد يا مواقعی که مرا از موضوعات ادبی پایه ای دور مي­سازد. با اين حال، یک بار که زندگیم را با ادبیات به تنهایی گذراندم دوباره به روزنامه نگاری روی آوردم. من اسم این نوع کار را روزنامه گاری ایده­آل مي­گذارم یعنی مواقعی که احساس نوشتن موضوعات مورد علاقه ام در قالبی که می خواهم به من دست بدهد. اگر آنرا منتشر هم نکنند برایم مهم نیست ولی خُب بالاخره روزي منتشر می شود." مصاحبه زمانی انجام شده که از چاپ دو کتاب "صد سال تنهایی و پائیز پدر سالار" زمان زیادی نمی گذرد. مارکز یکی از آن نویسنده هایی است که مدام می ترسد که نتواند کتاب بعدیش را بنویسد. یعنی می ترسد استعدادش خشک شود. فوئنتس هم این را می داند.با کمی شیطنت و البته متانت می پرسد: " صحبتهایی در مورد شما به گوش می رسید مبنی بر اینکه بعد از اتمام کتاب صد سال تنهایی دیگر قادر به نوشتن نیستید. ولی شما این شایعه را با چاپ کتابهای دیگر از بین بردید. آیا همچنان به نوشتن ادامه می دهید؟" مارکز سری تکان می دهد که یعنی بله: " پا سخ من مثبت است زیرا الان فکری در سر دارم و می خواهم بنویسم. در این کتاب می خواهم توضیح بدهم که چگونه کتابهای قبلی ام را نوشته ام. یعنی آن واقعیتی را که در پس داستان پنهان است ،با تمام صداقت آشکار کنم و شرح دهم که هر فصل کتاب و تک تک شخصیتها از کجا آمده اند. متوجه شده ام که اینگونه ادبیات برای مردم خیلی جالب تراست تا آنچه که انسان در ابتدا تصور می کند. ممکن است کسی فکر کند که این وجوه ادبی فقط برای حرفه ای ها ،اساتید ،نویسندگان و یا خوانندگان خاص جالب هستند ولی در نهایت می فهمد که اینطور نیست." مارکز می گوید برای مردم جذاب است گاهی اوقات آنچه را که در پس پرده هر کتاب بوده برایشان توضیح داده شود.او مدتی طولانی است که در این زمینه یاداشت برداری می کند و به همین دلیل کشف کرده همیشه داخل یک رمان، رمان دیگری هم هست. وقت مناسبی برای پرسیدن در مورد شایعات است. فوئنتس می پرسد: " دو شایعه در مورد کتاب پائیز پدر سالار وجود دارد. یکی که می‌گویند بسیار فوری نوشته شده ودیگر اینکه سخت ترین کار ادبی شما بوده. کدام صحیح است؟" جواب مارکز شنیدنی است: " تنها کتابی که من به فوریت نوشته ام صد سال تنهایی است. آنقدر فوری که هجده ماه طول کشید. یعنی اگر وضعیت جسمانی بدنم این امکان را می داد که هجده ماه به حالت نشسته پشت ماشین تایپ باشم، کتاب هم فوری نوشته می‌شد. هیچگونه تصحیحی نداشتم و نیز هیچ شک و تردیدی. تمام کتاب درطول مدت نوشتن، روند ثابتی داشت. اما درمورد کتاب پائیز پدر سالار کاملا برعکس بود والان می‌توانم بگویم که پیدا کردن هر لغت در این کتاب برایم بسیار سخت بود. می‌دانستم که اینطور می‌شود. کتابی بود که خیلی آرزوی نوشتنش را داشتم؛این کتاب کاملا تجربی است."
البته خیلی ها این رمان مارکز را دوست ندارند. او هنگام این مصاحبه به تازگی رمان گزارش یک مرگ را نوشته است: " همینطور در گزارش یک مرگ فکر می‌کنم که همان تجربی بودن بین ادبیات و روزنامه نگاری وجود دارد. می‌توان گفت که کتاب پائیز پدر سالار آشکارا یک تجربه شعری است، آرزوی نشان دادن خودم تا جایی که بگویم این رمان هم شعر است." مارکز در روزهای که حالش خیلی خوب بود، چهار یا پنچ خط می نوشت: " که مطمئناً روز بعد اینگونه نبود. می‌باید یک حالت ثابت و یک ریتم ثابت را حفظ می‌کردم؛ بعلاوه از روش (ساختار خطی) هم استفاده نکرده بودم، هرچند که آن هم روش مناسبی نبود. نوشتن با ساختار خطی ممکن بود که کتاب را بی پایان بگذارد و بیش از حد کسل کننده شود. بنابراین، ترجیحا " ساختار گردشی" را مناسب دیدم یعنی هرازگاهی سعی در وارد شدن به همان واقعیت که قبلا درباره اش صحبت کرده بودم، داشتم. در نهایت کتابی تجربی از کار درآمد." مارکز هیچ وقت دل خوشی از منتقدان ادبی نداشته است. او می گوید منتقدان ادبی همیشه و الکی ایراد می گیرند: " بعدا منتقدین آن، خوانندگان را دچار سر در گمی کردند زیرا آنها همیشه از کتاب نویسنده ایراد می گیرند و کارشان این است که در امور خواننده دخالت کنند. بسیاری از خوانندگان ابتدا نقد کتاب را می خوانند و سپس خود کتاب را و بدین گونه دچار مشکلات زیادی می شوند. ولی بعد از اینکه این مشکلات رفع شد، خواندن کتاب آسان می شود. بعد از اینکه چشمهای خواننده به تاریکی عادت می کند کم کم آغاز به روشن دیدن می کند و با وضوح آنرا می خواند. همانطور که می بینید، من حالت دفاعی در برابر تمام کتابهایم دارم زیرا مانند فرزندانم هستند و توسط آنهاست که شناخته

می شوم ."
فوئنتس سوالی کلیشه ای می کند. البته سوا لش خیلی خیلی مهم است: " آیا شما در اینکه باید از الهام گرفتن در کار نوشتن کمک گرفت با همینگوی هم عقیده هستید؟" مارکز بر خلاف خیلی از نویسنده های حرفه ای به الهام اعتقاد دارد. یعنی وقتی می نویسد که الهام به سراغش آمده باشد. او در تعریف الهام در نوشتن می گوید: " تعریفی احساسی از الهام هست مبنی بر اینکه یک نوع منش عرفانی است که شرایط را برای نوشتن آسانتر می کند و بودنش تأثیر مثبت دارد. من به ظرایف کار و الهامات ایمان دارم یعنی حضور حالت عرفانی را حس می کنم ـ و شما و تمامی نویسندگان این را می دانید ـ که در آن لحظه گویی معجزه ای رخ می دهد و همه چیز خود به خود شروع به تراویدن از ذهن می کند و انگار کسی به انسان دیکته می گوید. لحظه ای فرا می رسد که جرقه ای در ذهن ایجاد می شود." ادامه حرف های مارکز هم خواندنی است: " در آن لحظه نویسنده و موضوع به درک متقابل می رسند و نویسنده بر موضوع تسلط می یابد نه اینکه موضوع بر نویسنده. لحظه ای است که همه اتفاقات خود به خود و به راحتی رخ می دهد و اساساً حالت روحی انسان تغییر می کند. حسی شبیه به غوطه ور بودن در فضا یعنی اتفاقی ما وراء طبیعی و این به نظر من همان چیزی ست که الهامات نامیده می شود. از لحاظ حسی، درک متقابل نویسنده و نوشتن است. به این ترتیب، فکر می کنم که همینگوی کاملاً حق دارد. اینجا باید آنچه را که پروست در این مورد گفته یاد آوری کنم که کتاب حاصل یک درصد الهامات و نود و نه درصد واکنش و پاسخ به آن الهام است. من با نظر پروست کاملا موافقم." اشاره به این نکته ها نشان می دهد که مارکز شناخت خیلی خوبی نسبت به ادبیات جهان دارد. برق فلاشها کم می شود. مصاحبه رو به اتمام است. در سالهای بعد مارکز کمتر حاضر می شود این گونه آراو پشت میز بنشیند و حرف بزند. مثلا او یک بار تمام روز روزنامه نگاری را دنبال خود کشاند و حرف خاصی به او نگفت.

مترجم و نویسنده سیده فاطمه مرتضوی

آبان ۲۲، ۱۳۸۷

سالوادور دالی


قرار است آنتونیو باندراس بازیگر شهیر اسپانیایی با بازی در نقش " سالوادور دالی " نقاش مطرح اسپانیایی مجددا بر روی پرده سینما حضور پیدا نماید.
این فیلم که بر اساس زندگی سالوادور دالی ساخته خواهد شد، توسط سیمون وست کارگردانی که سابقه ساخت فیلمهای متفاوتی چون
" وقتی غریبه ای زنگ می زند "، " کان ایر " و " تامب رایدر " را در کارنامه هنری خود دارد، کارگردانی خواهد شد.
موضوع فیلم پرداختن به زندگی شخصی و هنری سالوادور دالی خواهد بود و بیشتر دورانی را که وی به امریکا سفر می کند، آشفتگی هایش در زندگی و علاقه اش در پیروی از سبک سوررئالیسم را نشان می دهد. در واقع هدف فیلم نشان دادن پیچیدگی های دنیای دالی است.
طراح صحنه این پروژه از عنصر رنگ که در واقع شخصیت بخشی در کارهای این هنرمند است، استفاده کرده و سعی دارد در مورد سبک سوررئالیسم صحبت نماید.
در مصاحبه ای که اخیرا نشریه " وریتی "با سیمون داشته وی بیان نموده است که نه تنها به سبک و فرم زندگی دالی خواهد پرداخت بلکه به زندگی خصوصیش مانند، همسرش، الهه شعر و نقاشیهای وی نیز خواهد پرداخت.
در صورت نهایی شدن حضور باندراس در این پروژه، فیلم برداری از اوایل سال 2009 آغاز خواهد شد، هرچند این فیلم با بازی باندراس تنها فیلمی نیست که به موضوع دالی این نقاش نابغه خواهد پرداخت بلکه قرار است فیلم دیگری به اسم " دالی و من : داستانی سورئالیستی " که در مورد این هنرمند کاتالانی خواهد بود با بازی احتمالی آل پاچینو و کارگردانی اندرونیکل به مرحله ساخت برسد. علاوه بر این دو فیلم پروژه دیگری با بازی روبرت پاتینسون در نقش دالی و به کارگردانی پول موریسون بریتانیایی ساخته خواهد شد و موضوع داستان در مورد زندگی سه دانشجوی هم اتاقی
( سالوادوردالی، لورکا و لوئیز بو نیوئل ) در خوابگاه دانشجویی مادرید است و سال آینده به سالنهای سینما خواهد رسید.

ترجمه سیده فاطمه مرتضوی
ویرایش محمد مهدی رضائیان

,

آبان ۲۱، ۱۳۸۷

El otoño



se puede decir que el otoño es una estación que nadie le gusta, pero a mi me parece la más bella de todas. No es la presuntuosa y engalanada primavera, que se cubre con las mejores joyas y se pone los perfumes más caros; ni tampoco el verano, fuerte y cálido, que bebe ríos enteros y seca todos los terrenos; ni el invierno, con sus largas barbas, severo y serio como un patriarca setentón.
Es el otoño, dulce otoño, poseedor de la brisa, de la lluvia y de miles de cosas bellas, como las hojas de los árboles, llevadas por él a visitar otras tierras o cubrir el parque, para que no se aburran en el siempre inmóvil árbol…
Me gusta el otoño, ni joven como la primavera, ni fuerte como el verano, ni severo como el invierno, sino maduro, débil y bonachón. Me gusta, sí, el otoño; me gusta cuando la brisa fresca me da en la cara, cuando llueven unas gotas que no mojan, cuando hace calor y frió a la vez…
Esto es el otoño para mí. No sólo una estación anterior al invierno, estación de tiempo, sino también una época de la vida. La identifico con la madurez, porque creo que se parecen mucho: en su dulzura, en sus cambios bruscos de clima, cuando se respira a pleno plumón la brisa, el suave viento de la próxima vejez, cundo nos preparamos y se presentan los síntomas de la llegada del invierno: canas, algunas arrugas, etc.
Por todo eso, prefiero el otoño a las demás estaciones.

Esta escrito por Seyede Fateme Mortazavi

آبان ۱۹، ۱۳۸۷

برندگان جشنواره سمینسی


جشنواره بین المللی سینمایی وایادولید در کشور اسپانیا و در شهر وایادولید
53 Semana Internacional de Cine de هر ساله در تاریخ 24 اکتبر آغاز و در 1 نوامبر به پایان می رسد. این جشنواره سابقه ای 50 ساله دارد و اولین بار در سال 1956 با نام
" هفته سینمای مذهبی وایادولید " و در هفته مقدس " Semana Santa" برگزار گردید. این مراسم تا بدانجا ادامه یافت که هم اکنون به عنوان یکی از معتبرترین جشنواره‌های سینمایی اسپانیا شناخته می شود. از مهمترین اهداف این جشنواره ترویج دادن و پرداختن به فیلمهایی از ژانر هنری و معرفی آنها در سرتاسر دنیاست. امسال در این جشنواره مراسم بزرگداشتی برای لوئیس بونیوئل Luis Bunuelنویسنده و کارگردان و کارمن مائورا
Carmen Maura بازیگر برگزار گردید.
نوشته شده توسط سیده فاطمه مرتضوی

برندگان جشنواره سمینسی
فیلم " معده " به کارگردانی مارکوس خورخه از کشور برزیل به عنوان بهترین فیلم و برنده جایزه خوشه طلایی گردید. هم چنین این فیلم جوایز بهترین کارگردان و بازیگر مرد خواخو Joao Miguel را نیز به خود اختصاص داد.
هیئت داوران متشکل از 7 نفر که آقای پرویز کیمیاوی از ایران نیز یکی از اعضای آن بود جایزه خوشه نقره ای را به فیلم " بطری " به کارگردانی آ لبرتو لکچی از کشور آرژانتین اهدا کرد. همچنین این فیلم جایزه بهترین فیلم از نگاه تماشاگران را هم از آن خود نمود.
خانم ماریا هیسکانن به عنوان بهترین بازیگر زن به خاطر ایفای نقش در فیلم " لحظات ابدی " و آقایان اوناکس اونالخه و خواخو میگل به عنوان بهترین بازیگران برای بازی در فیلم " نه (9)خوش یمن " انتخاب شدند. فیلم اسپانیایی " بازگشت به هانسالا " به کارگردانی چوس گوتیرز برنده ویژه از نگاه داوران شناخته شد.
جایزه بهترین فیلم نامه و بهترین موزیک هر دو به فیلم دانمارکی " خوشحالی بی حد و حصر‌" اهدا گردید و در نهایت فیلم " پنجره " به کارگردانی کارلوس سورین برنده جایزه انجمن ملی منتقدین سینما (Fipresci) گردید، که به گفته داوران این فیلم با روایتی بسیار صادقانه ساخته شده بود.

ترجمه شده توسط سیده فاطمه مرتضوی

آبان ۱۸، ۱۳۸۷

خبر یک آدم ربایی


بازیگران مطرحی همانند سالما هایک Salma Hayek و بنیسیو دل تورو Benicio Del Toro در حال مذاکره برای ایفای نقش در فیلم " خبر یک آدم ربایی " هستند، داستان فیلم بر گرفته از کتابی است که توسط نویسنده مشهور کلمبیایی گابریل گارسیا مارکز نوشته شده است.
مراحل فیلم برداری این فیلم در کشورهای مکزیک، آرژانتین و کلمبیا انجام خواهد شد. آقای کستانتینی Costantini – مدیر شرکت کاستا فیلم و مسئول تولید این فیلم– در خصوص بازی بنیسیو دل تورو بازیگر شناخته شده پورتوریکویی در این پروژه بیان می دارد که تهیه کننده فیلم با این بازیگر که مدت کوتاهی در آرژانتین برای شرکت در مراسم اکران فیلم " چه، یک آرژانتینی‌" حضور داشته، در ارتباط بوده و مذاکرات لازم برای حضور وی در این پروژه صورت گرفته است. البته باید متذکر شوم که فیلم مذکور درباره مبارز افسانه ای آرژانتینی ارنستو چه گوارا است.
پدرو پابلو ایبارا Pedro Pablo Ibarra کارگردان مکزیکی فیلم " خبر یک آدم ربایی" در تلاش است تا علاوه بر این دو بازیگر مستعد و حرفه ای از وجود بازیگران بزرگ اسپانیایی همچون خاویر باردم، ویکتوریا آبریل و کارمن مائورا نیز استفاده نماید.
کتاب مارکز که در سال 1996 به چاپ رسید در باره ربوده شدن 10 روزنامه نگار متخلف توسط پابلواسکوبار

Pablo Escobar ، رئیس آگهی های تبلیغاتی مدلین Medellín است. هدف پابلو از این کار جلوگیری کردن از استرداد قاچاقچیان مواد مخدر و تحویل آنها به ایالات متحده است. داستان در روز 7 نوامبر 1990 اتفاق می افتد که در آن روزنامه نگاری به اسم خانم ماروخا پاچون د ویامیزار Maruja Pachón de Villamizar به همراه خواهر همسرش بئاتریس ویامیزار د گرروBeatriz Villamizar de Guerrero که معاون او نیز است، ربوده می شود و به مدت 6 ماه در اسارت رباینده باقی می مانند. کستانتینی در مورد صحنه آغازین فیلم اظهار داشت که فیلم با انفجاری عظیم و تبعاتش که اغتشاش و هرج و مرج یکی از آنها است آغاز می گردد. و بدین وسیله فضایی آکنده از ترس و وحشت و آشوبی که در آن زمان در کلمبیا وجود داشته به تصویر کشیده خواهد شد.
در قسمت دوم فیلم مذاکره آلبرتو ویامیزار Alberto Villamizar همسر پاچون و رئیس جمهور سابق کلمبیا سزار گاویریاCésar Gaviria با آدم ربا ها را نشان می هد، که بر سر آزادی گروگان ها با یکدیگر بحث می کنند. که در آخر ربایندگان به خواسته خود می رسند. تعدادی از گروگان ها آزاد، تعدادی در مدت اسارت کشته و تعداد دیگری هم در هنگام تبادل کشته می شوند.
نوشتن سناریوی این فیلم که تا آخر سال میلادی به پایان می رسد بر عهده آیدا بورتنیک Aída Bortnik ، از نویسندگان و فیلمنامه نویسان مطرح تئاتر، سینما، تلویزیون و آرژانتینی الا صلی است که قبلا هم فیلمنامه ای از رمانی به اسم " سفر بیگانه " نوشته کارلوس فوئنتس نویسنده مشهور مکزیکی تهیه کرده است.
کستانتینی 32 ساله که همیشه آرزوی ساخت این فیلم را داشته است اولین بار در سال 2002 در جشنواره سینمایی هابانا با مارکز دیدار و در مورد این پروژه صحبت کرده و به توافق رسیده است.
بر اساس گفته کستانتینی مخارج ساخت فیلم چیزی در حدود 6 میلیون دلار خواهد بود که بسیار بالاتر از میانگین هزینه های ساخت فیلم در امریکای لاتین است.
پیش بینی می شود فیلم در اوایل سال 2010 و در چندین فستیوال اروپایی به نمایش گذاشته شود.
بیشتر مراحل فیلم برداری در مناطقی که داستان در آنجا اتفاق افتاده انجام می‌شود، ولی سکانس های مربوط به آدم ربایی در استودیو های تولید فیلم در مکزیک و آرژانتین فیلم برداری خواهد شد.

نوشته شده توسط سیده فاطمه مرتضوی
ویرایش: محمد مهدی رضائیان

]h

آبان ۱۵، ۱۳۸۷

سینمای اسپانیا در عصر جدید


امروزه سینمای اسپانیا مانند دوران حکومت فرانکو Franco دیکتاتور سابق بین سالهای 1936 تا 1975نیست. کسی که تنها شنیدن نامش کافیست، تا لرزه بر اندام آدمی افتد. خفقان، مرگ اندیشه و اجبار به سکوت....
در دوران سلطنت او اسپانیا بسیار کسالت آور و از نظر فرهنگی گریبانگیر بحران بود. و به طور قطع سینما هم نقطه روشنی نداشت، سینمایی که کارگردانان و بازیگران آن طرد شده و جلای وطن کرده بودند. ولیکن از سال 1980 و بعد از مرگ فرانکو تغییرات فرهنگی بسیاری ایجاد گردید، هنر سینما به یک صنعت جذاب و جالب توجه تبد‌یل گشت و توانست کارگردانان و بازیگران مطر حی مانند آلخاندرو آمنابار Amenabar Alejandro پدرو آلمودووار Pedro Almodovar،...، پنه لوپه کروز Penelope Cruz، آنتونیو بانداراس Antonio Bandaras، خاویر باردم Javier Bardem و ... به عرصه بین‌المللی معرفی نماید. هنرمندانی که با بردن جوایز متعدد در جشنواره های معتبر سینمایی اعتبار تازه ای را برای سینمای این کشور به ارمغان آوردند.

محمد مهدی رضائیان

مصاحبه با خردی لمپارت کارگردان اسپانیایی


صنعت سینما در اسپانیا تا به آنجا پیشرفت کرده که هم اکنون مراحل فیلمبرداری اولین فیلم 3 بعدی به اسم (داستان جادوئی) tale The magic با شرکت بازیگران مطرح در اسپانیا مانند خانم ها لئونور Leonor Watling، ورونیکا Veronica Blume و آقای آدریا کیادوAdria Collado، در بارسلونا انجام می شود. نویسنده و کارگردان این فیلم روزنامه نگار کاتالانی خردی لمپارت Jordi Llompartاست که این فیلم را با الهام گرفتن از فیلم قبلی اش به اسم قلبی روی شن
(El Corazon sobre la arena ) که آنرا به طور انحصاری در مورد دخترش خانا ساخته بود، نوشته است. البته باید یاد آور شد که آقای لمپارت سال گذشته دختر 10 ساله اش را در سانحه تصادفی در آفریقا از دست داد.مراحل قبلی فیلم برداری این فیلم در نامیبیا و آفریقای جنوبی انجام شده و هم اکنون ادامه مراحل آن در بارسلونا انجام می شود. شاید علت نامیدن این فیلم به زبان انگلیسی با هدف بین المللی شدن آن باشد.
داستان فیلم در مورد دختری 10 ساله اهل بارسلونا که در خیابان با پسری 12 ساله و آفریقایی آشنا می شود و آنها با هم به سفری خیالی به بیابانی در نامیبیا می‌روند. در طول این مسیر با حیوانات مختلفی آشنا می شوند همچنین با یک پری که به سئوالات آنان در مورد مفهوم بودن در این دنیا پاسخ می دهد. بازیگر نقش خانا Eva Gerretsen و آن پسر Michael Van Wyk که هر دو از بومیان آفریقایی هستند. همچنین شخصیت پری در فیلم را خانم واتلینگ بر عهده دارند که در اینجا عنوان ارتباط دهنده بین دنیای واقعی و دنیای خیالی این دو کودک را دارد و برای آن دو به مانند هدیه ای ارزشمند است. کارگردان در مورد اهمیت این فیلم بیان می دارد که اولین تولید اسپانیایی است که به صورت 3 بعدی[1] ساخته می شود و در اروپا تعداد فیلمهایی که بدین فرم ساخته شده انگشت شمار است. برای نمایش این فیلم نه تنها از سالن های [2]Imax بلکه از سالنهای معمولی و همچنین سالنهای سینمایی دیجیتال نیز می توان استفاده کرد. هزینه این فیلم مبلغی حدود 10 میلیون یورو بر آورد شده است اکنون که مراحل فیلم بر داری در بارسلونا صورت می گیرد حدود 60 بازیگر حرفه ای و 250 سیاهی لشکر حضور دارند و از جاهایی مثل ساحل و بیمارستان Sant Pau و برخی خیابانها در بارسلونا به عنوان لوکیشن استفاده می شود. بعد از اتمام فیلم برداری مرحله تولید آن برای انجام کارهای فنی و افکتهای تصویری به منظور ساخت دنیای خیالی به مدت 10 ماه به طول خواهد انجامید و در نهایت در سپتامبر سال 2009 به اکران در خواهد آمد.
به این منظور گفتگوی با کارگردان فیلم انجام شده که در زیر مشاهده می نمایید.
[1]- منظور از تصویر 3 بعدی این است که با استفاده از 2 دوربین که به صورت همزمان از یک تصویر گرفته می شود باعث باز آفرینی دید چشم سمت راست و دید چشم سمت چپ می شود به این ترتیب بعد سومی ایجاد می شود که تصویر را برای ما واقعی تر جلوه می دهد
[2]- Imax: یک سیستم نمایش سینمایی ایجاد شده توسط انجمن کانادایی Imax به معنی تصویر بزرگ که برای شفافیت و
بزرگ نمایی هرچه بیشتر تصاویر سینمایی به کار می رود با این سیستم شفافیت تصویر 10 برابر بیشتر از حد استاندارد
می باشد همچنین سیستم صدا بدین گونه است که از شش کانال مجزا از فیلم صدا پخش می شود و حالتی ایجاد می گردد که
گویی انسان در آن صحنه قرار دارد.
مصاحبه هلنا گارسیا ملرو Helena Garcia Melero با کارگردان سینما، تهیه کننده و روزنامه نگار خردی لمپارت
(Jordi Llompart) در تابستان 2008
- در مورد داستان فیلم برایمان بگویید؟
- داستان درباره دختر بچه ای اهل بارسلون و پسربچه ای اهل آفریقا و بیمار و همچنین خانه به دوش است، که دلش می‌خواهد به سرزمینش نامیبیا بازگردد و دختر هم در این سفر همراه اوست. به این ترتیب به آفریقا می‌رسند و در طول سفر با حیوانات مختلفی آشنا می‌ شوند كه دارای قدرت درک و تکلم هستند.آنان بدنبال ایجاد ارتباطی احساسی و شاید نوعی ارتباط روحانی با دنیای خیالی پیش رویشان باشند. البته نمی‌خواهم از کلمه روحانی، سوء تعبیر شود.
ـ متوجه منظور شما شدم.
ـ در واقع تاکید آن روی مثبت حالت روحانی و نگرش خوش بینانه به آن است. سفری به دنیای خیالی واقع در آفریقاست. داستانی شبیه به آلیس در سرزمین عجایب و شازده کوچولو است. شخصیت اصلی این فیلم، دختری است که برای کشف مفهوم زندگی و علت بودن در این دنیا به آفریقا سفر می‌کند و البته در حین آن به بازی کردن و تصورکردن مسائل مختلف نیز می پردازد.
ـ این دختر چند ساله است؟
ـ ده ساله.
ـ هم سن دخترتان البته اگر زنده بود. اینطور نیست؟
ـ بله.
ـ آیا این فیلم ادامه‌ی داستان قلبی روی شن است؟
ـ بله، به نوعی می‌شود گفت که رگه‌هایی از آن داستان در این فیلم وجود دارد. فیلم دارای یکسری منظومات روایتی متفاوتی و داستانی تکاملی است. آن دختر شخصیتی متفاوتی را انتقال می‌دهد که کسی فکر نکند شخصیت اصلی این فیلم همان خانا دختر من است. در کل نمی‌خواهم این فیلم پیامی شخصی و خودخواهانه ارائه دهد بلکه تماماً برعکس است.
ـ برای چه گروههای سنی ساخته شده است؟
ـ برای بچه‌ها و همچنین تمام کسانی که هنوز کودک درونشان زنده است. فکر کنم که پدران زیادی در کنار فرزندانشان به تماشای این فیلم بپردازند.
ـ آیا شما بعد از تصادف دخترتان به احوالات کودکی روی آوردید؟
ـ بله وقتی در طول زندگی از مسئله‌ای رنج می‌برید و همچنین کسانی که شرایطی مشابه من دارند، آنچه که انجام می‌دهی این است که به کشف و کندو کاو می‌پردازی ولی نه با تفکر ت بلکه با احساست. در واقع خودت را رها می‌کنی، بیشتر از احساساتت فرمان می‌بری، با عالم هستی رابطه برقرار می‌کنی، مراحل زیادی را طی می‌کنی و اولین آن دست کشیدن از این دنیاست.
ـ با وجود این در داستان فیلم قلبی روی شن خوش‌بین بودید.
ـ بله. ولی اشتباه نشود، این خوش‌بینی من نیست بلکه خوش‌بینی آن دخترک است. خوش‌بینی من حالت انتقادی دارد. مثلا وقتی می‌گویم : من باید شنا کنم. این یک خوش‌بینی اجباری است. همه‌ی بچه‌ها خوش‌بینی را به راحتی انتقال می‌دهند، وقتی آنها را از دست می‌دهیم تازه آنچه که از آنها یاد گرفته بودیم را به یاد می آوریم. در‌آن داستان من فقط احساسات دخترم را به فرم و قالب فیلم درآوردم. گاهی وقتها فکر می‌کنم که من آن را ننوشتم بلکه او نوشته است. هیچ تمرین ادبیاتی نداشتم. اجازه دادم تا او همه چیز را به من بگوید و در ارتباط با او بودم. اصلا نه نگران ریتم داستان و نه نگران ویرایش جمله‌ها بودم.
ـ در داستان، دخترک از پری سوال کرد «مفهوم وجود داشتن چیست» و پری پاسخ داد «یعنی چند صباحی زنده ماندن »
ـ یعنی زندگی، آماده شدن برای مردن است. طبق این دیدگاه آنهایی که می‌دانند زندگی کردن چیست، آنهایی هستند که می‌دانند باقی ماندن در چند صباح چیست زیرا کسانی هستند که خودشان را برای مرگ آماده می‌کنند به این معنی که مرگ را زوال نمی دانند بلکه نوعی بقا می پندارند . مرگ همیشه همراه ماست. مانند خود من که دیگر مانند گذشته از مرگ نمی‌هراسم. .
ـ چه کسانی به شما کمک کردند؟
ـ دوستانم، دکترها، جمیعاً همه. ولی اجازه دادم که بیشتر احساسم مرا راهنمایی کند. تنهایی باعث می‌شود که نظرت به خودت بیشتر معطوف شود. همیشه تفسیر زندگی از دیدگاه فلسفه‌ی مشرق زمین به من کمک زیادی کرده است. تمام مذاهب کمک می‌کنند ولی آنچه که تو را وادار به کشف می‌کند در درون توست یعنی آن، حس جستجو است.
ـ فیلمنامه را هم شما نوشتید؟
ـ بله. اگر جاهایی نیاز به تغییر داشته باشد آن را به دیگری می‌دهم. نکاتی هست که باید توسط کارشناسان فنی اصلاح شود زیرا مثلا به من می‌گویند «این قسمت مفهوم طنز ندارد و یا در حال فیلم برداری نسخه شماره بیست و دو فیلمنامه هستی.»
ـ کارکردن با بچه‌ها چطور است؟
ـ بسیار لذت‌بخش. اینکه بچه‌ها کاملا مفهوم فیلم را حتی بیشتر از بزرگترها درک کرده‌اند، غیرقابل باور است.
ـ آیا این بچه‌ها تجربه سینمایی هم داشته‌اند؟
ـ بله. نقش‌ها را بین صد تا از بچه‌های نامیبیایی تقسیم کردیم. باید سه ماه دور از دنیای خودشان می‌بودند. در وسط بیابان چادرهایی را برپا کردیم، درست مثل برپایی سیرک شده بود. من مثل معلمی برای بچه‌ها بودم که برای ادامه‌ی ترم تحصیلی مدرسه به بیابان آمده بودیم. ساعاتی را به فیلم برداری کردن می‌گذراندیم، ساعاتی استراحت می‌کردیم و ساعاتی نیز به تحصیل می‌پرداختیم.
ـ و وقتی این فیلم تمام شود .......
ـ دوباره به زمان حال برمی‌گردم. این اشتباه است که آدم یک چشم‌اندازی برای خودش بسازد زیرا بعداً زندگی آدم را به مسیرهای دیگری می‌برد. اگر نتوانی به آنچه که پیش‌بینی کرده بودی برسی،‌آنوقت دچار ناکامی‌های بزرگی می‌شوی.
مترجم: سیده فاطمه مرتضوی
ویرایش: محمد مهدی رضائیان





آبان ۱۴، ۱۳۸۷

گفت و گو با شاعر شعر خاتمی


آزادی به لهجه اسپانیایی
فرانسیسکو خسوس مونیوز سولر شاعری اسپانیایی است که شعری در وصف
( سید محمد خاتمی) رئیس جمهور سابق ایران سروده است . در اولین و دومین پست ارسال شده در وبلاگ می توانید این شعر به همراه توضیحاتش را مشاهده نمائید.
در ضمن باید یاد آور شویم که این شعر به همراه مصاحبه در هفته نامه 40چراغ شماره های 304 و 310 هم به چاپ رسیده است.

نه تنها برای مخاطب های 40چراغ، بلکه برای خود 40چراغی ها هم عجیب بود و دوست داشتیم که بدانیم الهام بخش این شعر چه بوده و اصلا چطور شده که یکهو به یاد محمد خاتمی افتاده و برایش شعر گفته؟
((هر چند به لحاظ منطقی دلیل آوردن برای سرایش شعر دشوار است ولی سعی می کنم این دلایل را بگویم، آن بارقه های امیدی که در من اشتیاق سرودن این شعر را بو جود آورد، ناشی از مصاحبه ای عالی بود که از ایشان در یک روزنامه اسپانیایی به چاپ رسیده بود؛ مصاحبه ای که در آن به طرز فوق العاده روشن و بارزی عزم راسخ خودشان را در کمک به ارتقا سطح افکار روشنفکری و سطح شناخت عمومی در جامعه ایران بیان کردند.))
نوع نگاه خاتمی به آزادی و روشنفکری برای تمام روشنفکران ایران که چه عرض کنم، از شعر و دلایل این شعر این طور بر می‌آید که برای خارجی ها هم جذاب بوده و شاید یکی دیگر از دلایل الهام بخش برای سرودن این شعر همین باشد.
((خاتمی با حالتی محترمانه و خیرخواهانه درباره رسیدن به آینده بهتر صحبت کردند و اینکه نباید درهای شناخت غرب به روی ایران بسته باشد، بلکه می باید هر حرکت خوبی که در آن سو انجام می گیرد، الگوبرداری شود. زیرا جوامع غربی متمدن و از لحاظ تکنولوژی پیشرفته هستند. ))
به نظر می رسد که خاتمی نگاه خاصی به آزادی دارد که باعث سرودن چنین شعری شده.
((نوع نگاه ایشان به آزادی برایم بسیار شوق آور بود.این که آزادی در هر جامعه ای مفهوم خاص خودش را دارد و چیزی نیست که بشود از جایی وام گرفت و یا به جایی تحمیل کرد.
به عقیده ایشان آزادی حاصل بلوغ یک جامعه است که من با ایشان کاملا هم عقیده ام.))

به عقیده این شاعر(( هر کشوری برای خود شکلی از آزادی را بر گزیده است و اعتقاد دارد که خاتمی در ایران گونه خاصی از امید را در جامعه معرفی کرده است که بیش از همه در جوانان مشخص بود که بیش از دیگران رو به سوی پیشرفت و موفقیت داشتند.))
به گفته وی (( نگاه خاتمی به ایران به خصوص آینده ایران بسیار درخشان است و اعتقاد دارد که جامعه ایران از نظر تکنولوژی نیاز به پیشرفت دارد و از نظر فرهنگی و تاریخی بسیار درخشان است و فکر می کنم که اکثر جوانان نیز به این مسئله اعتقاد دارند.
ایران خیلی نگاه خوبی نسبت به غرب ندارد و این نتیجه جنگ رسانه‌ها با یکد یگر است.
رسانه های غربی تصویر خوبی از ایران ارائه نمی دهند و ایران هم همینطور، به این امید که تمام این نگاه های منفی از بین برود و فاصله های ایجاد شده هرچه زود تر پر شود.))

فرانسیسکو خسوس مونیوز سولر ( عیسی ) شاعر اسپانیایی زبانی که شعری را به خاتمی تقدیم کرد دلایل سرودن شعرش را با ما در میان گذاشت و لطف مترجم خانم سیده فاطمه مرتضوی شامل حال ما شد و نتیجه این شد که این متن را به همراه شعرش به چاپ برسانیم.

آبان ۱۲، ۱۳۸۷

The Honor of Being an Iranan


El Honrado de ser un Iraní
Yo les mandé enterrar mi cuerpo sin ataúd y momificado, hasta que las partes de mi cuerpo sean una parte de la tierra de mi país Persia (Irán).
Una parte de testamento de Ciro el Grande (gran rey de Irán) el que respetaba la humanidad en 2564 años antes de la Era Cristiana.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
The Honor of Being an Iranian
I ordered to bury my corpus wihhout a coffin and mummyfying so that the particles of my body be a part of the land of Persia(Iran)
(A part of Cyrus the great's last will)
He was a man who respected the humanity 2564 years ago

The meaning of being an Iranian


El significado del ser un Iraní
Entre los dibujos que se ha encontrado en rocas de Perspolis, nadie es enfadado, nadie se ha montado a caballo, nadie se dobla contra nadie, nunca se ve el uno como un esclavo en Irán. Entre cientos cuerpos esculpidos no se ve alguien desnudo ni un hombre ni una mujer. Esta es el símbolo de nuestro origen. Nosotros pertenecemos a estos pueblos. Nobleza, el poder, el respeto, la amabilidad, la alegría las características de la gente de esa época.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
The meaning of being an Iranian
Among the images existing on the Persepolis rocks, no one is angry, no one is riding a horse, no one is bending, there has never been slavery in Iran. There is not even a naked man or women among hundreds of bodies scripted an the Persepolis rocks and columns. This is a sign of your originality. We are rooted in these people. Dignity, power, respect, kindness, cheerfulness, characteristics of such people.

تاریخچه گاوبازی


گاوبازی یکی از سنتهای شناخته شده و در عین حال، بسیار بحث برانگیز در دنیا است. یکی از ارکان اصلی این مراسم گاووحشی است. نسل این گاوها به حیوانی وحشی شبیه گاوامروزی و بسیار بزرگتر ار آن بر می گردد که آن زمان در اروپای مرکزی بسیار زیاد بودند و در سال 1627 منقرض شدند و به طور انحصاری در اسپانیا ساکن نبودند، ولی زیستگاه اصلی آنها در این کشور است تا آنجا که امروزه نسل این گاوها حفظ شده است.
در بیبلیا
[1] شواهدی بر ذبح گاوهای وحشی در هولوکاست[2] عدالت الهی دیده شده است که گاو را سمبل قدرت، وحشی گری و ستیزه جویی می دانستند. همین طور شواهدی از هولوکاست مذهبی که عبری ها جشن می گرفتند، پیدا شده است. ذبح این گاوهای وحشی به این صورت بوده که آنها را در مقابل دید همگان به مبارزه می طلبیدند تا اینکه کشته شوند. برخی از شواهد تاریخی مهم، مبنی بر تمرینات شکارآن گاوهای وحشی که فقط پادشاهان حق انحصاری شکار حیوانات بزرگ را داشتند، بود که در آن به رویارویی گاوها می پرداختند و علاوه بر قدرت فیزیکی گاو، هوش و مهارت آن هم برایشان بسیار مهم بوده است. شاید این سنت های باستانی را بتوان ریشه گاوبازی های امروزی به حساب آورد.
پیشینه تاریخی میدان گاو بازی نیز به سیرک رم باستان باز میگردد. با این وجود، به نظر می رسد که در دوره های خیلی قدیمی تر این سنت اوج گرفته باشد تا به آنجا که اقوام سلتیبریک
[3] در معابد شان ذبح گاوهای وحشی را جشن می گرفتند و این کار را به افتخار خدایانشان انجام می دادند. امروزه در استان سریا[4] نزدیک نومانسیا[5] هنوز هم بقایای معبدی که اینگونه مراسم در آن برگزار می شد، وجود دارد. البته نباید تاثیر علاقه اقوام گرکورومانا[6] ها به سیرک را نادیده گرفت تا جایی که ویژگی در معرض دید عموم قرار دادن، به آنها نسبت داده شده و آنها با تبدیل کردن این کار به عنوان سرگرمی، نقش دیگر سنت ها مانند مراسم مذهبی و یا هولوکاست مذهبی را کم رنگ کردند.
تنها استثنای تاریخی در این مراسم و این میزان علاقه به گاوبازی در قسمت مسلمان نشین اسپانیا دیده شده زیرا آنها اینگونه جشن ها را زشت و ناپسند می شمردند. در عین حال، در اسپانیای قرون وسطي این سنت به عنوان سرگرمی رواج داشت و در سطح بالاتر در طبقه اشراف زادگان به عنوان یک نوع ورزش شناخته شده بود. گاو باز سوار بر اسب درحالی که به دستش چوبی نیزه دار گرفته است مقابل گاو وحشی به مبارزه می پرداخت و با این نمایش می خواست مهارت خود در زمینه اسب سواری را نیز به رخ دیگران بکشد. این مرحله که به اسم «موفقیت نیزه» معروف بود امروزه به نام جنگ گاو نر وحشی تغییر یافته است. در رابطه با همین موضوع گاوباز مشهور آنتونیو کانیرو
[7] کسی است که لقب گاوبازی نوین را به او داده اند و نام خانوادگی اش برگرفته از همان مرحله موفقیت نیزه است. میدان گاوبازی با آن صورتی که امروزه می شناسیم در قرن هجده بوجود آمد و در آن زمان به عنوان ورزشی سطح بالا بحساب می آمد. در ابتدا هیچ گونه قانون و قواعدی بر آن حاکم نبود ولی فرانسیسکو رومرو[8] اولین کسی است که به وضع قوانین و جرائم پرداخت همانگونه که امروزه هم این قوانین اجرا می شود. مردم اسپانیا از بزرگترین علاقه مندان به گاوبازی شناخته شده اند. آنها به میدان گاوبازی به عنوان یک عرصه جالب، برای سرگرمی، یک هنر و یک تجمع فرهنگی باستانی که نسل اندر نسل تا به امروز رسیده، نگاه می کنند. برخلاف آنچه که اکثریت انسان ها تصور می کنند، این مراسم را به هیچ وجه، شکنجه گری و به کشتن دادن گاو بیچاره نمی دانند بلکه در واقع آنچه که می بینند سراسر شجاعت و مهارت گاوباز است. توجه عموم مردم به خود گاوباز است و تشویق آنها برای این است که او با حرکات هنرمندانه اش در لحظاتی که مقابل گاو خشمگین قرار گرفته بتواند خود را از مهلکه نجات دهد.
در نظر بعضی از مردم اسپانیا گاوبازی، یک نوع بازی نیست بلکه سرگرمی قانون مندی است که در آن گاوبازها با زندگی شان بازی می کنند. اگر تماشاچی خطری را که گاوباز را تهدید می‌کند حس نکند، دیگر به آن میدان گاوبازی گفته نمی‌شود. گاوباز همیشه احساس ترس دارد بنابراین باید بسیار شجاع باشد و این مسئله بسیار هیجان برانگیز است. اگر کسی به گاوبازی علاقه مند نباشد، آن را منفی نیز نمی‌داند البته گروه بسیار کوچکی در بین مردم شروع به فعالیت‌ها و تظاهراتی علیه گاوبازی کرده‌اند ولی تعدادشان بسیار کم است. ولی بدلیل علاقه‌ی شدیدی که به این ورزش وجود دارد، مزارع مخصوصی برای پرورش این گاوها وجود دارد که اگر این سنت نمی‌بود، نسل این نوع گاوها نیز از بین می‌رفت زیرا دیگر پرورشی صورت نمی‌گرفت.

[1] . Biblia
[2] . بحث هولوکاست، مخصوصا هنگامی که در مورد آئین یهودیت مطرح می‌شود، همچنان محل مناقشه است. (نویسندگان)
[3] . Celtiberic
[4] . Soria
[5] . Numancia
[6] . Grecorromana
[7] . Antonio Canero
[8] . Francisco Romero
نویسندگان: سیده فاطمه مرتضوی، محمد مهدی رضائیان

در آسمان درخشان


در آسمان درخشان

در آسمان تابناک
و شگفت انگیز و باستانی ایران ،
گوئی بارقه های امید و روشنایی
در وجود محمد خاتمی ظهور یافته است.
او که میل و ارده اش جز این نیست:
جریان آزاد افکار گوناگونی
که از بطن جامعه ایران می تراود.
برای بهره مندی از تمام دانش
و ارادة منسجمش که در واقعیتی مسلم و ملموس
در کالبد ملتش به وضوح به اثبات رسیده.
اراده ای برخاسته از شکیبایی
به روشنی یر جان ایران نقش بسته
باید دروازه های دانش جوامع پیشرفنه را بازگشاید
همزمان ایشانرا با فهم و احترام به فراخور پاسخ گوید.
از آنجا که آزادی الگوی یگانه ای ندارد
هر ملتی آنرا به اختیار تعبیر می کند.
می باید همه روز آنرا نو به نو آفرید
تا هر آینه صبر و دانش را یاری دهد.
امید دارم ارادة محمد خاتمی
در آینده ای روشن تر محقق شود
برای هزارة سوم
و جامعة پویای ملتی مستعد
ولی نه چندان پیشرفته
و در طول تاریخ مهجور از آزادی.

مترجم: سیده فاطمه مرتضوی
فارغ التحصیل کارشناسی زبان اسپانیایی از دانشگاه علامه طباطبایی

--------------------------------------------------------------------------------
En el esplendoroso cielo
de la antigua y magnífica Persia
parece que ha prendido
la luz de la esperanza
encarnada en la figura
de Mohamed Jatamí
cuya voluntad expresa el deseo
de dar rienda suelta
a los diversos pensamientos
que emergen de la rica sociedad persa
para aprovechar todos sus conocimientos
y voluntades aunándolas en una realidad
intrínsecamente arraigada en su pueblo,
esta voluntad de tolerancia
claramente marcada en el alma persa
debe abrir las puertas del conocimiento
de las sociedades desarrolladas
que a la vez debe corresponder
con comprensión y respeto
pues la liberad no tiene un modelo único
si no es la libre expresión de cada pueblo
la que debe forjarla día a día
en un estado que auspicie
el conocimiento y la tolerancia,
ojalá la voluntad de Mohamed Jatamí
cristalice en un futuro mejor
para la milenaria y sabia sociedad
de un pueblo rico en esencias
pero escaso de desarrollo
e históricamente alejado de la libertad.

FRANCISCO JESÚS MUÑOZ SOLER
Traducido por Seyede Fateme Mortazavi

آینده ای روشن تر

El futuro más brillante

La poema de los poetas de España, significa la lucha, el fuego y el amor ...... nos da la memoria de Lorca y su intento para hacer poema, en los momentos mas oscuros y mas brillantes de poesía en el mundo, después se revela un poeta español de nombre Francisco Jesús Muñoz soler que también su nombre nos da la memoria de la literatura de España, las paredes blancas, los pieles marrones y las balas achicharrantes que se tira a las paredes en el que se decora con la imagen de Jesús cristo en el brazo de su madre, porque Jesús en persa se dice Essa y Francisco Jesús es un poeta español que hace sus poemas con entusiasmo de la misma literatura y la misma gente.
Ahora Jesús nacido en 1957 en España ya se hace mas conocido porque entre su siete libros de poemas ha escrito un poema sobre Irán, un poema para admirar a Seyed Mohamed Jatami y su actos. Un poema que huele a poema de loa poetas españoles y junto a los nombres conocidos como Persia magnifica, como Jatami, como entusiasmo, como libertad.
--------------------------------------------------------------
آینده ای روشن تر

شعر شاعران اسپانیا، یعنی مبارزه، آتش و عشق ... آدم یاد لورکا می افتد و تلاشش برای سرودن، در سیاه ترین و سرخ ترین لحظات شاعرانه دنیا، بعد شاعری اسپانیایی پیدا می شود به نام فرانسیسکو خسوس مونیور سولر که نامش هم آدم را یاد ادبیات اسپانیا، دیوارهای سفید، پوستهای قهوه ای و گلوله های آتشینی می اندازد که روی دیوارهایی می نشیند که عکس عیسی در آغوش مادرش رویشان نقش بسته، آخر خسوس همان ایسوس یا عیسی است و فرانسیسکو خسوس شاعری اسپانیایی است که با شور همان ادبیات و همان مردم شعر می گوید. حالا خسوس متولد 1957 اسپانیا دیگر برای ما آشناتر هم می شود، چون در میان یازده مجموعه شعرش قطعه ای درباره ایران سروده،شعری در ستایش سید محمد خاتمی و تلاشش.شعری که بوی شاعران اسپانیا را دارد و همراه نام های آشنایی مثل کشور باستانی ایران، مثل خاتمی، مثل شور، مثل آزادی و ...